loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
roya22.ir بازدید : 356 جمعه 10 مهر 1394 نظرات (1)

رمان هواتو کردم|قسمت پانزدهم|sonia77

روی کاناپه نشستم و منتظر یاشار شدم...در کوبیده شد...رفتم تا در و باز کنم....از چشمی در مطمئن شدم که یاشاره...درو باز کردم...
من_سلااام یاشار ... خوبی؟...خوش اومدی...!
_ممنون خانومم...تو خوبی؟
_تشکر و بعد نشستم رو کاناپه.... اونم به تقلید ازمن رو کاناپه لم داد!
من_یاشار؟خسته ای؟
_خسته بودم ولی بعد از دیدن تو خستگیم در رفت!
خنددم که گفت:
_یاشار به فدای خنده هات!

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 361 جمعه 10 مهر 1394 نظرات (2)

رمان هواتو کردم|قسمت چهاردهم|sonia77

وسایلم هنو خونه سامیار بود...یاشار منو رسوند به اون اپارتمانی که مامان قبل رفتن برام گذاشته بود رفتم یاشار:_عیبی نداره هر چند وقت یه بار بهت سر بزنم؟
_نه اصلا...
_خدافظ...خوب بخوابی..
_خدافظ ممنون بابت همه چیز توهم خوب بخوابی...رفتم از پله ها بالا...کلیدو از تو گلدون د اوردم و درو باز کردم...خودمو انداختم رو تخت...گوشیمو برداشتم و مشغول چک کردن اس ام اسام شدم...
سامیار:صدف کجایی؟
سامیار:خانومی کجایی اخه دلم داره میترکه از ترس...
_عزیزم.کجایی؟ببخشید خودت که دیدی پول کافی نداشتیم تا از شر این کار مسخره ی شیده خلاص شیم

 

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 386 جمعه 10 مهر 1394 نظرات (1)

رمان هواتو کردم|قسمت سیزدهم|sonia77

همه ی زوج ها دوبه دو کنار هم روی چمن توی حیاط پشتی نشستن... من وسامیار کنار هم نشسته بودیم و شاهین بایه قیافه یی درهم باهمون احمقی که باهاش رقصیده بود نشسته بود!!!یه بطری بزرگ هم وسط دایره ای که تشکیل داده بودیم قرار داشت...شیده بلند شد وبا حالت خنده داری گفت:
_ممنون از تشریف فرمایی شما مهمانان گرامی و غیر گرامی!!!همه زدیم زیر خنده ولی مردها به تبسمی اکتفا کردن...
_خب میریم سراغ قوانین بازی:اول من و حسام میگیم چه کاری انجام بدین(زوجش)دوم اگر نتونستین اون کارو انجام بدین باید 500.000تومن دستی بسلفین!همه باهم گفتن:اوووووو!!!!
_بسه حالا!!!!

بقیه در ادامه مطلب

sonia77 بازدید : 385 جمعه 10 مهر 1394 نظرات (3)

رمان هواتو کردم|قسمت دوازدهم|sonia77 

پوشیدمش...سامیار هنوز این لباس و ندیده بود...!کتشم پوشیدم... کفش و کیفشم گرفتم و رفتم جلو ی میز اینه...میخواستم سنگ تموم بزارم با اینکه میدونستم بدون ارایش خوشگل ترم!!!کرم سفید کننده رو زدم به صورتم با اینکه خودم سفید بودم ولی ضایع نشده بود...خیلی ملایم سفیدم کرده بود!یه رژ مایع قرمز برداشتم و به لبام زدم!!!خیلی تو چشم بودم !...یه سایه ی نقره ای همرنگ لباسم زدم پشت چشم و یه رژ گونه ی قرمز ملایم و یه خط چشم مشکی ساده!با ریمل و کارم با صورتم تموم شده بود...اصلا ارایش تابلویی نشده بود و به نطرم قیافم و ملیح تر کرده بود...نوبت موهام بود...موهای بیگودی طلاییم رو که تا زیر شونه هام بود رو شونه کردم و خیلی عادی بستمش و پشت موهام که حالا بسته بودو گذاشتم رو شونم و تره ای از موهای بیگودیم و ریختم رو صورتم...خییییییلی خوشگل شده بودم!!!به دختر جذابی که حالا چهرش تو اینه مشخص بود لبخند زدم!(دفعه ی قبلم گفتم که ادم بسی بسیاااار خود شیفته ای هستم!!!ولی خداییش خوشگل شده بودم!...)کیفم وگرفتم ومقداری وسیله نوش ریختم و شال نققره ای طریمو سرم کردم وسریع یه مانتوی مشکی از تو کمد در اوردم وپوشیدم و رفتم تو حال تا ببینم سامیار در چه حاله!!!بادیدنش فکم چسبید به زمین!همون لباسی بود که من انتخاب کرده بودم!خیلی خوشتی شده بود مخصوصا اون ته ریشش و چشای سبز؛طوسیش و موهای طلایی و خوش حالتش... 
اونم با دیدن من فکش افتاد!(خخخ هردوتا فکامون به زمین چسبیده بود!!!) 
من: 
_سامیاااااار!خیییییلی خوشتیپ شدی!!! 
با این حرفم به خودش اوند و فکش و از رو زمین جمع کردو گفت: 
_میدونستی اینقدر خوشگل شدی که وصف ناپذیره؟؟؟!! 
_ممنون... 
_از توهم ممنون بابت تعریفت... 
_قابلی نداشت سامیار واقعیت بود... 
_فقط یه چیزیت منو اذیت میکنه!!! 
به خودم نگاه کردم وگفتم: _وا!چه چیزیم؟

بقیـــــــــــــــــــــــه در ادامه مطلـــــــــــــب

masoumeh74 بازدید : 426 پنجشنبه 09 مهر 1394 نظرات (0)

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ای بابا کیه سر صبی زنگ زده دستم رو زیر بالشتم کردم و گوشیمو برداشتم 

هان؟چته اول صبی زنگ میزنی از خواب بیدارم میکنی؟افسون جان مادرت دست از این اخلاق گندت ور دار این چندمین باره هان؟

_دختره پررو ساعت ۱۲ ظهره داری میگی اول صبحی ؟تن لش بلند شو دیگه مگه یادت رفته ساعت ۲ باید بریم راه آهن واسه تهران

_وای خوب شد یادم آوردی به کل یادم رفته بود به آنیا خبر دادی؟بقیه چی خبر دارن؟آخ آخ من چمدونم هم نبستم 

_آره هم آنیا خبر داره هم بقیه وقتی میگمتن لشی میگی نه د آخه خواهر من آبجی گرام ۲ ساعت دیگه حرکته بعد تو الان میگی من چمدونمم هم نبستم من موندم دلیل خلقت تو چی بوده خدایی

ه_خب باوا برم که کلی کار دارم بای و نذاشتم ج بده قطع کردم بدو رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و چمدون مشکیم رو برداشتن هرچی دم دستم بود انداختم داخلش درشو بستم

کولم رو هم برداشتم و وسایل صخره نوردیمو برداشتم کفش سنگ،هارنست،پودر،کیسه پودر

مانتو مشکیمو پوشیدمو شال و شلوار لوله ای قرمز رنگمو پوشیدم و کفش آل استار مشکیمو  برداشتم کولمو انداختم کولمو چمدونمو گرفتم دستم وقت آرایش هم نبود 

رفتم در اتاق آنیا و گفتم زود باش من رفتم پایین و تند از پله ها مایین رفتم و به بابام گفتم بابا زود ماشینو آتیش کن باید برین راه آهن قیافه بابام دیدنی بود چون از هیچی خبر نداشت کلا ما همین مدلی بودیم دقیقه نودمامان بابام همه چیزو میفهمیدن

بابام_چییییی؟واسه چی راه آهن؟ای خدا من از دست شما چیکار کنم

_خخخ باید بریم تهران مسابقه داریم بابایی فعلا وقت این حرفانیس بدو دیگه دیر میشه

به ساعت نگاه کردم ۱ بود وقت داشتیم البته اگر ترافیک نباشه 

آنیا رو دیدم که از پله ها پایین میومد گوشیم تو دستن داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم نربیمونه 

_الو سلاممممم مربی جون

_الو سلام مادیا کجایی ؟بدو بیا اینجا کلی کار داریم 

_چشم الان حرکت میکنیم 

صدای در حیاط اومد پس بابام رفته بیرون آنیا هم نبود رفتم بیرون و چمدونمو گذاشتم توی صندوق و میش به سوی راه آهن...

fatiii بازدید : 289 پنجشنبه 09 مهر 1394 نظرات (0)

داستان درباره پنج تا دختره که داستان از زبون اونا نقل میشه و اونا تو یک شب دست به کاری میزنن که عواقبشو نمیدونن

_چیشده

_نمیدونم

_خیلی عجیبه 

_حالا چیکار کنیم

_لعنتی

ترانه

 

 

_یاسی مطمئنی

یاسمین :اوهوم کی با منه

منو آنا با هم گفتیم من

یاسی:نازیلا هستی

نازی:مگه میشه نباشم 

آلما یکوچولو میترسید ولی اونم راضی کردیم 

_خو یاسی الان تو که بلدی ما به چی نیاز داریم 

یاس:کاغذ و خودکار میزو کاسه با آب 

تا اونا کارا رو انجام بدن من درباره خودمون بگم 

من باران و خواهر دوقلوم آناهیتا و یاسمین و آلما در سن 19سالگی بسر میبریم آلما رفیقمه و یاسی دختر داییم و نازیلا دوسته صمیمیمه و 21سالشه 

ما یه هفته ای میشه اوندین تو خونه مجردیه نازیلا و موندگار شدیم :)

نازیلا:هووووی ترانه کوجایی؟

_همینجا...

_آره جونه عمت

یه اخم کردم 

نازی:خو شوخی کردم تران جونم 

_اوکی 

یه نگاه به ساعت کردم دیدم تازه دهه

_بروبچ میگم تازه دهه بزاریم برا دو سه شب 

با این نظرم همه موافقت کردن 

رفتم تلوزیونو روشن کردم زدم Pmc دیدم یه شعر از داریوشه خواستم بزنم شبکه بعدی دیدم نوشته بعدی امیر تتلوو

آخ موووون من عاشقه تتلوام

_بچه ها بعدی از تتلوعه بیاین 

هرچهارتاشون با کله اومدن چون اونا هم مثه من عاشقشن

وآآای خوابم نمیبره تتلوعه میشه گفت یکی از غمگین ترین وشعراش 

با این شعر یاده همه دردام میفتم 

تتلو خوند تو خوبی همه بچه بازیا...

هعی یاده رضا افتادم که تازه باهاش قهر کردم سره بچه بازیه خودم خیلی ناراحت شدم 

یاده عمم افتادم 

یاده غزل ک هنو دنباله انتقامه و از همه بدتر دشمنیه ایمان

:(

وقای شعر تموم شد همه دپ بودیم بعدش چنتا شعره شاد اومد که خودم اول ازهمه بلند شدم و همه رو بلند کردم و بعدش رفتیم سراغه شام درست کردن

دیدم ساعت 12/5گفتم اون قضیه رو بهشون بگم

_بچه ها 

آنا:بنال

_بیتربیت 

آنا:از تو یاد گرفتم خو بگو 

_ایمانو نزدیک دانشگاه چندروز پیش دیدم

چندلحظه کپ کردن و همه با هم میپرسیدن با کی بود...چیکار کرد...و...

_یکی یوی با فواد بود عادی بود ریلکس ولی من از تعجب داشتم میمردم

آنا:چیییییی؟با فواد 

_آره 

خلاصه تا دو نیم درباره اینکه از قبل برنامه ریزی شده بوده و... حرف میزدیم که یهو یاسی گفت:ترانه تو مطمئن شدی که تعقیبت نکردن 

با ترس بهش نگا کردم

نازیلا :ترآآآآآآآآنه

_اکسکیوزمی لیدیز

آلما:بعدم اگه میدونستن دانشگاه کجاست خونه رو هم میدونستن 

آنا:بریم احظاره روح

با موافقت همه رفتیم سراغه احظاره روح

یاس:بچه ها دستاتونو به هیچ وجه ول نکنید

irsa79 بازدید : 869 یکشنبه 29 شهریور 1394 نظرات (0)

سلام ب همه

ایرسا عضو جدیدم

می خوام براتون رمان بزارم امیدوارم ک خوشتون بیاد

اسمشم:ثانیه های عاشقیه

امیدوارم خوشتون بیاد

راستی ژانرشو یادم رفت

اوا ببخشید ژانرش:عاشقونه و ی کم طنزه:)

 

خلاصه:

داستان درمورد 2 تا خواهره ک زندگی خوبی دارن ولی از وقتی ک میرن سرکار زندگیشون عوض میشه

 

واما در کنار این دوتا خواهر دوتا داداشن ک زمین تا اسمون با هم فرق دارن یکی مغرور یکی شوخ و....

داستان از اونجایی شروع میشه که.....

 

شخصیت ها:

 

نقش اول زن=سمن به معنای:چهره ی سفید و لطیف

 

نقش اول مرد=ایدین به معنی: روشنایی

 

نقش دوم زن=سیرا به معنی:عشق

 

نقش دوم مرد=ارشا به معنی:مقدس

 

نقش اول بچه(دختر)=ایسانا به معنی:زیبارو

 

نقش اول بچه(پسر)=ساتیار به معنی:نام یکی از سرداران داریوش

 

نقش دوم بچه(دختر)=سارگل به معنی:گل زرد

نقش دوم بچه(پسر)=ارشان به معنای:مرد

774737 بازدید : 429 چهارشنبه 04 شهریور 1394 نظرات (0)

سارا

تازه از حموم اومده بودم بیرون . سریع لباسام رو تنم کردم . موهام هم خشک کردم که فر درشتش بیشتر شد. رفتم پایین پیش ناناکو دخترخوب و خوشگلی بود . موهای ابی و چشم های ارغوانی رنگ. یه دامن طوسی با یه لباس طوسی رنگ .

بقیه در ادامه مطلب 

774737 بازدید : 278 دوشنبه 02 شهریور 1394 نظرات (0)

ریوما خواست چیزی بگه که اون پسره که اسمش موموبود گت:ریوما ول کن من از شما عذر می خوام. دو تا چمدونی که داشتم صاف کردم و با لبخند ملیحی گفتم: عیبی نداره . چمدونم و ور داشتم بردم کنار که رد شن برن بعداز این که رفتن منم یه کم نگاشون کردم و رفتم.

پلاک 25 25 25 اهان یافتمت ای بزغاله سه ساعته دارم دنبال تو می گردم . زنگ و زدم و منتظر وایستادم تا یه نفر درو وا کنه . صدای عمو نانجیرو که داشت خمیازه می کشید می اومد که می گفت کیه؟

بقیه در ادامه مطلب 

774737 بازدید : 432 دوشنبه 02 شهریور 1394 نظرات (0)

بعد از مدتها بالاخره دارم بر می گردم کشورم .واقعا حس خوبیه.از پله برقی ها تند تر می دوییدم پایین.به عمو نانجیرو و زن عمو گفتم دارم بر میگردم ژاپن ولی نگفتم دقیقا کی دوست داشتم غافلگیرشون کنم.یه تاکسی گرفتم تا برم خونه ی عمومیه اینه از تو کیفم برداشتم که خودمو مرتب کنم.انگار برای اولین بارخودمو می بینم چشای خمار طوسی عسلی پوستی سفید مثل برف موهای بلندفر درشت به رنگ خرمایی.قدم متناسب سنم بلند بود انگشت های سفیدبلند

تعداد صفحات : 171

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1970
  • آی پی امروز : 157
  • آی پی دیروز : 186
  • بازدید امروز : 1,111
  • باردید دیروز : 1,332
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 7,306
  • بازدید ماه : 19,932
  • بازدید سال : 86,659
  • بازدید کلی : 2,474,251
  • کدهای اختصاصی

    الکسا