loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
sonia77 بازدید : 282 چهارشنبه 15 مهر 1394 نظرات (1)

سوار ماشین شدیم ...!سامیار دستشو روی ضبط به حرکت دراوردو یک اهنگ رو پلی کرد!...اهنگ ایده ال از بابک جهانبخش: )

 
تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد 
همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد
شروع تازه ایه واسه من از نفس افتاده 
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده 
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده
نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه 
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
بقیــــــــــــــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــــــه مطــــــــــــــــــلب
sonia77 بازدید : 337 سه شنبه 14 مهر 1394 نظرات (1)

از محضر اومدیم بیرون...!بعد از اینکه همه تبریک گفتن خدافظی کردنو رفتن ...منو سامیارم نشستیم تو ماشین!سامیار گفت: 
_ام...چیزه...زنگ بزنم به سایان؟ 
_اره عزیزم بزن...!!! 
لبخند زدو گوشیشو روشن کردو شماره ی سایانو گرفت...سایان از خوشحالی پشت تلفن جیغ کشید که هم من هم سامیار باهم از جا پریدیم!!!!! 
_چته سایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟ 
_خیلی خوشحال شدم اخه واسه این بود:| 

بعد از یه سری صحبت منم باسایان صحبت

بقیـــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــه مطلــــــــــــب

roya22.ir بازدید : 353 سه شنبه 14 مهر 1394 نظرات (0)


در باشگاه رو باز کردم و نگاه کردم ببینم کیا اومدن که دیدم ۳.۴ نفر از مردا اومدن و از دخترا فقط منم و آنیا و زهرا

زهرا یکی از بچه های باشگاهمون بود که چشمتی قهوه ای داشت با بینی کشیده و لب های نازک پوست سفید و

قد ۱۶۸ و وزنشم نمیدونم تازه قدشم تقریبی گفتم

 دختر خیلی خوب و مهربونی بود و من دوسش داشتم به همه سلام کردم و همه با

خوشرویی جواب منو دادن

بقیه در ادامه مطلب 

sonia77 بازدید : 354 دوشنبه 13 مهر 1394 نظرات (2)

رمان هواتو کردم|قسمت هجدهم|(sonia77(sadaf77 

(از زبون دانای کل) 
توجه:!تنها قسمتی که نیمی از داستان به زبان دانای کله بقیه از زبان اول شخصه 
مادرو پدر صدف برای مراسم خوستگاری یک روز مرخصی گرفته و از المان به ایران اومدن...!همه چی مرتب بود و همه از جمله صدف خوشحال بودن...خانواده ی سامیار که شامل سایان خواهر کوچک سامیار و سامان برادر بزرگ سامیار از استرالیا به ایران اومدن تا در مراسم خواستگاری سامیار برادرشون شرکت کنند...صدف تابه حال سایان و سامان رو ندیده بود ولی اسم اون دونفر رو شنیده بود!...میدونست که اقامت در استرالیا دارن و این امر موجب میشه که هر چند سال یکبار به برادرشون سر بزنن...صدف مشتاق دیدار سایان و سامان بود...سایان متاهل بود و یک پسر به اسم تارخ داشت!و اسمه همسرش هم کاوه بود...و سامان ازدواج نکرده بود...پدرو مادر سامیار چندین سال پیش در یک سانحه ی هوایی فوت شدند...صدف با استرس و نگرانی به اتاقش رفت....سریع دوش گرفت و از حمام بیرون اومد..

بقــــــــــــــــــــــــــــــیه در ادامـــــــــــــــــه مطلب.

roya22.ir بازدید : 297 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (0)

گزیده مطلب

این داستان درمورد5تا دختره که داستان از زبون اونا گفته میشه و نقش اصلی اند 
تو یه شب اونا دست به کاری میزنن که از عواقبش خبری ندارن 

 

خلاصه داستان

_چیشده 
_نمیدونم 
_خیلی عجیبه 
_حالا باید چیکار کنیم 

_لعنتی_لعنتی

_ ترانه:آنی مطمئنی

آنیسا :اوهوم کی با منه

منو آنا با هم گفتیم من

آنیسا:نازیلا هستی

نازی:مگه میشه نباشم اما یه کوچولو میترسید ولی اونم راضی کردیم

_خو آنیسا الان تو که بلدی ما به چی نیاز داریم

آنی:کاغذ و خودکار میزو کاسه با آب تا اونا کارا رو انجام بدن من درباره خودمون بگم من ترانه، آناهیتا و آنیسا و آلما

در سن 19سالگی بسر میبریم و نازیلا 21سالشه 

تاپیک رمان

http://roya22.ir/Forum/Post/4024

roya22.ir بازدید : 333 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (2)

ساعت ۱۱ صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدکم و چند دقیقه صبر کردم تا اوکی شم بعدشم بلند شدم


گلااااااااااب به روتون گلااااااااااب به روتون به سمت دستشویی رفتم

بعد از عملیات تخلیه سازی رفتم به سمت چمدونم چون امروز قراره با بچه های صخره نوردی بریم تهران برای مسابقات ساعت ۲ ظهر باید به راه آهن میرفتیم

من همیشه دقیقه نودیم امروز این کارو میکنم البته تنبل هم هستم ولی یه کوچولو چمدونم رو برداشتم

 هرچی دم دستم بود رو انداختم داخلش و زیپشو بستم

رفتم از داخل کمدم و کوله مخصوص صخره نوردیم رو برداشتم و وسائل سنگین رو انداختم توشکمش سنگ،هارنست،کیسه پودر،پودر و همچنین دسمال سر ممکن بود نیاز بشه

 رفتم به طرف اتاق آنیا ببینم داره چیکار میکنه دیدم داره پودر میریزه داخل کیسه پودرش اه چه کاریه باوا کی حوصله داره

داره همون سر مسابقه این کارو میکنیم ツخب رفتم پایین و دنبال بابام گشتم آهان یافتمش

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 450 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (2)

اِتُدَم و محکم روی میز کوبیدم... 
من_این چه وضعشه اخه؟! 
خوشه کف دستشو محکم زد رو پیشونیشو گفت: 
_ای خدا!...چته تو؟!خوبه الان مهندس شایان فر میاد بازم ادای مدیر مهدکودکا رو درمیاره...هی هیس !چتونه!؟... 
بعدم با بی حالی خودشو رو صندلی پشت میزش پرت کرد... 
من_مرگ و الان مهندس شایان فر میاد!...دهن شایان فر یه جوری بسته میشه ولی تو چجوری

دهن این مهندس زند خود شیرینو میبندی؟! 

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 314 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (0)

سخن نویسنده:

به نام افریننده ی عشق... 


سلام دوستان گل و گلاب خوبین؟!خوشین؟! 
هواتو کردمم در یه بخش دیگه تموم شده و اینجا کم کم وارد سایت میکنمش تا انشالله اینجا هم تموم شه!... 

خلاصه:این داستان زندگی یه دختره مغرور و خود پسنده و یه پسر مغرور تر و خودپسند تر!... 
طی اتفاقاتی هی وقت و بی وقت به پست هم میخورن... 
ژانرشم:میشه گفت طنز؛عاشقانه 
داستان از زبان:گوینده ی مشخص ندارد!هر بار یک نفر داستان را تعریف میکند!ولی بیشتر دختر قصه... 
مقدمه:هر بار که چشمانت را به چشمانم میدوزی؛بخشی از قلبم را با خود میبری... 
کمتر نگاهم کن...منه بی قلب؛در به در؛کجا به جستجوی تو باشم؟! 
ایشالله خوشتون بیاد 
یا حق! 

آدرس تاپیک رمان

http://roya22.ir/Forum/Post/4021

sonia77 بازدید : 408 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (2)

رمان هواتو کردم|قسمت هفدهم|sonia77 

رفتم تو اتاق و با اشاره ی ارشام نشستم رو تخت...!الان کهه اینجا نشستم احساس میکنم که شیلدا و ارشام خواهرو برادر واقعی نیستن!!!چون اتاق ارشام برخلاف شیلدا تمیزو مرتب بود و شیلدا موها وچشمهای مشکی داره و سبزه اس...!در صورتی که ارشام سفیده و موها و چشمش طلایی و عسلی داره!!!...نشستم رو تختو گفت: 
_خب خانومه؟....اوخ ببخشید شیلدا اینقدر با عجله به من گفت که باهاتون مشاوره کنم که وقت نکردم ازش اسمتونو بپرسم و بعد سرشو انداخ پایینو گفت: 
_ببخشید اسمتون چیه؟ 
_صدف ریاحی هستم اقای محبی!... 
_خب,صدف خانوم از مشکلتون بگید... 
از زمان دوستیم باسامیار تا نامزدیم با یاشارو تا به امروزو خلاصه براش توضیح دادم...بعد نگاهش کردم و توقع داشتم که قیافشو درهم ببینم و بهم بگه که نمیتونه برام کاری کنه ولی برعکسش دیدم که با متانت خاصی لبخند زدهو وقتی دید که من با تعجب نگاهش میکنم قاه قاه زد زیر خنده!!! 
_صدف خانوم شما توقع داشتی که من بهت بگم از دستم کاری بر نمیاد؟؟؟!!! 
-اقای محبی شا قادر به خوندن ذهن افرادهم هستید؟ 
_نه ... نه این چه حرفیه؟من فقط یه پزشکم و اونطوری که شما بهم نگاه کردید معلوم بود که اینطور فکر میکنید!کار سختی نبود!!!لبخند زدم و سرمو انداختم پایین... 
_خب بریم سراغ ادامه ی مشاورمون...!ببنید در این قضیه ی به خصوص خودتون باید مشاور خودتون باشید...نه من نه شیلدا نه مادرتون نه پدرتون نه شیده و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه بهتون کمک کنه میدونین چرا؟چون انتخاب باخودتونه...چون شما قراره یه عمر به پای همسرتون بمونین....شما باید به درون خودتون رجوع کنین و ببینینن که کدوم یکی از اونها رو دوست دارین....ازدواج یه سنته مقدسه مخصوصا تو دین اسلام ولی از نظر من اگر طرفین بدون میل باتنی و یا از سر اجبار تن به ازدواج بدن یا نهایتش طلاقه یا در نهایت اگرهم به طلاق نرسه ممکنه که تا همیشه با اه و سوزو پشیمانی از اون ازدواج اجباری یاد بشه...به اونها بگو بهت وقت بدن...بگو یه مدت تنهات بزارن...تا بتونی معیارات رو در اونها جستجو کنی و بلا اجبارو با فکر به ازدواج فکر کنی...سرشو به معنی نموم شد تکون دادو منم از رو تخت بلندشدمو دستمو به سمتش دراز کردم...دستمو فشرد و گفت : 
_از اشنایی با شما خیلی خوشحال شدم... 
_منم همین طور ....اقای دکتر! 
_اااا....نداشتیم صدف خانوم من همون ارشامم...!نمیدونم چرا تو این یه ساعتی که پیشش بودم یه حس ارامش عجیبی تمووووم وجودمو فرا گرفته بود ...!بادیدنش وجودم لبریز ارامش میشد! 
_ام...چیزه...ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم؟؟ 
از روی میز تحریرش یه کارت برداشتو به طرفم دراز کرد.... 
_اینجا هم شمارم هم ادرس مطبم نوشته شده...هروقت که کاری باهام داشتید من همیشه کنار شما هستم...هروقت که حس کردی احتیاج به یه دوست داری من پیشتم.... 
_عالیه...خیلی خیلی ممنونم.... 
_وظیفه بود خانوم...ام... ببخشید میتونم یه سوالی بپرسم؟ 

_بله بفرمایید!...

بقیــــــــــــــــــــــه رمـــــــــــــان در ادامـــــــــــــه مـــطـــلـــبــــــ 

sonia77 بازدید : 380 شنبه 11 مهر 1394 نظرات (1)

رمان هواتو کردم|قسمت شانزدهم|sonia77 

چشام و اروم اروم باز کردم...!یاشار: 
_خوبی خانومم؟ 
سامیار بااخم!!!: 
_خوبی صدف بانو؟ 
خودمو رو کاناپه جابه جا کردم...سرمو به معنی اره تکون دادمو بی توجه به اونا راه افتادم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم!به خودم تو اینه نگاه کردم...یه مشت اب پاشیدم به صورتم و با گریه یه مشت ریختم به تصویر خودم رو اینه!!...موندم سر دوراهی!نه میخواستم دل یاشار که هیچ وقت تنهام نزاشت و از طرفی یه پسر عمه ی عاشق بودو بشکونم...نه دلم میخواست سامیارو ناراحت کنم...!پس منه خاک تو سر چیکار کنم؟کاش مامانم یا خاتون اینجا بودن...کاش شیوا پیشم بود کاش شیده باهام قهر نبود...کاش هیچ کاشی وجود نداشت!!!تنها کسی که برام مونده تا باهاش دردو دل کنم شیلدا بود...بعد از اون مهمونیه لعنتی چن بار باهم اس بازی کردیمو همدیگه رو تو پارک دیدیم!از دستشویی اومدم بیرونو سلانه سلانه رفتم سمت اتاقم...یه مانتوی سبز لجنی پوشیدم که دور کمرش یه کمربند چرم مشکی میخورد و خیلی خوشگل بود تنگ تا بالای زانو و یه شلوار لی تا یه وجب بالای مچ پا پوشیدمو موهامو محکمممم بالای سرم بستم تا صورتمو کشیده تر نشون بده!!!!ویه کوله ی مشکی برداشتم ویه سری خرت و پرت مورد نیازمو ریختم توش گوشیمم قل دادم توی کوله امو رفتم کنار میز اینه...یه خط چشم کلفت مشکی پشت چشمم کشیدم که خیلی چشممو ناز و ملیح میکرد...یه رژ لب اجری زدم بایه رژگونه ی نارنجی و یه ساعت بند چرم مشکی که توش اسم خودم به لاتین نوشته شده بود گذاشتم دستمو یه تریدنت انداختم تو دهنمو راه افتادم سمت در خروجی...لی لی کنون کتونی بند دار مشکیم رو پوشیدمو کوله امو رو دوشم جابه جا کردمو درو باز کردم تا از خونه برم بیرون که یاشار گفت: 
_ممنون که منو تربچه حساب کردی عشقم!... 
_کجا میری صدف بانو؟ 
_اهان...یاشار دارم میرم خونه ی شیلدا نگران نشو... 
_پس بزار برسونمت صدف بانو...!!! 
_اگه قرار به رسوندنه نامزدش تربچه نیست میرسونتش... 
_بچه ها بس کنین...میخوام پیاده برم... 
_باشه مواظب خودت باش... 
_هستم...خدافظ!!!... 
_خدافظ... 
_خدافظ... 
_به سلامت حبیتی!!! 
رفتم از خونه بیرون ... تا خونه ی شیلدا یه ربعی پیاده راه بود...رسیدم دم خونشون و زنگیدم به شیلدا: 
شیلدا_سیلام عشقم! 
_سلام شیلی خوبی؟دم در خونتونم.... 
_جدی عشقم؟دلم برات تنگولیده بود!!!بیا بالا...درو زد و منم با اسانسور رفتم بالا درو کوبیدم که شیلدا درو باز کردو محکم بغلم کرد!!! 

_شیلدا؟مردم بسه ...اخخخخ دختر کشتیــــــــــم!

بقیـــــــــــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــه مــــــــــــــــطلـــــــــــــب 

roya22.ir بازدید : 341 شنبه 11 مهر 1394 نظرات (0)

سخن نویسنده:

سلام رمان من درمورد ۵ تا دختر شجاع و ورزشکاره که دست به کارای عجیبی میزنن که موجب میشه یه چیزایی توی زندگیشون تغییر کنه و باید بگم این رمان

برعکس بیشتر رمان ها عشقی نیست و مقداری ترسناکه و طنز 

رمان من رو دنبال کنید

لینک تاپیک رمان

http://roya22.ir/Forum/Post/4023

خلاصه ای از رمان

موهای مشکیش رو که تماما به روی صورتش ریخته بود رو پس زد خدای من چه چهره ی ترسناکی داشت چشمای سبز خیلی کمرنگ و پوست سفید و بی روح

لبهای سفید زیر چشماش هم گود افتاده بود و تیره شده بود 

داشت به سمت من میومد و من هم عقب میرفتم ناگهان غیب شد و توی یه چشم بهم زدن درست روبه روی من بود از ترس جیغی زدم که از خواب پریدم نفس نفس میزدم و روی پیشونیمم عرق بود

وای این دیگه چه خوابی بود یعنی به احظار روح ما ربط داره وای که دارم دیوونه میشم اعصابم خیلی خورد بود چشمم خورد به ساعت روی عسلی 3 صبح بود متمعننا الان نمیتونم به بچه ها زنگ بزنم فرداصبح باید راجع به این موضوع باهاشون صحبت کنم چراغ اتاقم رو روشن کردم و به سمت دستشویی راه افتادم و یه نگاه به صورتم کردم


موهای قهوه ای رنگم که خیلی پررنگ بودن خیلی ژولیده بودن و لبهای صورتی م خشک  شده بودن چشمای سبز رنگم هم از همیشه کمرنگ تر شده بودن 
برگشتم و روی تختم نشستم و از ترس اینکه دوباره بخوابم نشستم با گوشیم ور رفتن بذارید خودمو براتون معرفی کنم من مادیا حمیدی هستم تک فرزند ام و وضعیت مالی خوبی داریم محل زندگیمون هم بندرعباس هست و اصلیتم هم بندریه هم پدر و هم مادرن و قدم هم ۱۷۰ و وزنم هم ۵۰ میشه گفت لاغرم و رشته ورزشیم صخره نوردیه و رشته تحصیلیم هم روانشناسی چشمای سبز رنگ دارم و موهای قهوه ای سوخته پوست سفید 

 

تعداد صفحات : 171

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1969
  • آی پی امروز : 131
  • آی پی دیروز : 186
  • بازدید امروز : 839
  • باردید دیروز : 1,332
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 7,034
  • بازدید ماه : 19,660
  • بازدید سال : 86,387
  • بازدید کلی : 2,473,979
  • کدهای اختصاصی

    الکسا