اول سلام به همه دوستانی که خاطرات منو دنبال میکنن.
از همتون ممنونم.
اینم ادامه...
تابستون شرو شده بود و طبق معمول گرما ادمو ذوب میکرد...اه از گرما متنفرم هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد.
فردا قرار بود همراه خانواده بریم خونه پدر بزرگم(پدر مادرم) همه وسایل هامو با کلی شوق جم میکردم اخه یه مدت میخواستم با دایی هام خوش باشم...
وقتی رسیدیم خونه پدربزرگ طبق معمول جم همه جم بود(معمولا همه با هم قرار میذاشتن که یه دفه اوار بشن رو سر یه نفر) دو سه روزی گذشته بود که دیدم خاله گرم صحبته یه دفه اسم مینارو از زبونش شنیدم که دربارش برای مادرم حرف میزد...
-مینا دختر خیلی خوبیه،نمیدونی که چقدر مهربونه،الان داره درسشو میخونه ولی یه مدت دیگه قراره برن خواستگاریش و..
بقیه داستانم در ادامه مطلب
.